رمان تمنای وجودم17


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 4001
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[26,0];
رمان تمنای وجودم17
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:19 | بازدید : 79 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یا اونی که پشت دوربینه؟!
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد .
شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر 
-خراب شد یکی دیگه 
رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته .
-نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن 
ایندفعه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت 
امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم.شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده 
-همون موقع پاکش کردم 
-چرا؟ خب میذاشتی ببینم 
-چشم بسته تو که دیدن نداشت .
بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم .
من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون 
سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملا میتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم 
با صدای دست و سوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا و نیما عاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هر دوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دخترها و پسرها وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن .
انگار فقط منتظر بودن انها روی صندلی بنشینن .
به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یه ذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود .
-تنهایی ؟
-بهمن با بچه ها رفتن برای کاری ....اوناهاشن امدن .
اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها .
خندیدم .شایان گفت : علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی 
-علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن .
همه زدیم زیر خنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش میخواستم سر به تنش نباشه .
دوباره سر و کله این المیرا با یه دختر دیگه پیدا شد .
کنار امیر که روبروی من وایساده بود گفت : نمیایی امیر جان 
-کجا ؟
دختر بغل دستی امیر گفت : خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم .
داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟
فقط نگاهش کردم .دختر بغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد و گفت :شما مستانه هستید ،درسته؟
-بله 
-من نیلوفرم .دختر دایی شیوا .تعریف شما رو از شیوا زیاد شنیدم 
-ممنون 
المیرا یه تابی به گردنش اومد و گفت : این تعریفها باشه برای بعد 
نیلوفر متعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و رو به امیر گفت: بریم امیر جان 
-نه، الان نه 
از چهره المیرا مشخص بود از جواب امیر خوشش نیومده برای همین با اخم انجا رو ترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت .
علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟
منتظر عکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمید حرف درستی نزده 
شایان گفت : من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد 
علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت .
هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم .....
- مورد پسند واقع شدم .
به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم .
لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه .
مونده بودم چطور با این پررویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم.
ا ...پس این دوتا کجا رفتن .
خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا 
با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم 
-پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید.
دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم .
-پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه
بعد هم سریع از کنارش رد شدم 
خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ..ما رو چه به عاشق شدن ...
داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تو اون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش.انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت.میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود .
فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه .
با عصبانیت گفتم : ولم کن .
بازوم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد 
از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام .
حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود .
همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه .
حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم .
-من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن .
از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم.از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم .
فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود .
اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم .
صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت 
-اینجا چکار میکنی ؟
بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین 
وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود .
بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت .
نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود .
اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت :
چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟!
وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟
با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست.
از حرکت احمقانه بهرام عصبی بودم ،اما این که امیر اینگونه با من صحبت میکرد بیشتر عصبیم میکرد .دوباره کمی بلند تر گفت :
نمیتونی حواست رو جمع کنی تا هر دفعه به کسی نخوری .
با عصبانیت گفتم : این به خودم مربوطه .شما هم حق ندارید با من اینطور حرف بزنید .
بعد هم از کنارش رد شدم .اما محکم مچ دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد .عصبی گفتم : دستم رو ول کن .
کمی آرومتر گفت :چرا هر دفعه با تو حرف میزنم مثل این بچه ها جواب میدی .
در حالیکه سعی میکردم مچ دستم رو که محکم گرفته بود از دستش جدا کنم گفتم : من بچه ام یا شما که اون حرف مسخره رو زدید .
فشار دستش محکم تر شد و با عصبانیت گفت :اینکه میگم حواست رو جمع کن حرف مسخره ایه.اون دفعه که برف انداختی تو یقه یارو به هوای این که نیماس .حالا بماند که با نیما هم نباید این شوخی رو میکردی .ایندفه هم که بجای اینکه حواست رو جمع کنی توی این شلوغی جلوی پات رو نگاه کنی خوردی به اون لعنتی که همین طوریش هم یه چیزش میشه وای به حالی که مست هم باشه ...میفهمی چی میگم مستانه ،میفهمی .
-آی دستم ...ولم کن دیوونه دستم ...آی...
هر لحظه احساس میکردم الانه که دستم بشکنه .تو اون لحظه آرزو کردم که ای کاش بجای این هیکل ورزیده مردانه با اون دستهای قوی یه پیر مرد زپرتی در برابرم حضور داشت.
اون یکی دستم رو روی مچ دستش که دستم رو فشار میداد گذاشتم و گفتم : اول از همه مستانه نه و خانوم صداقت ،دوم و مهمتر از همه اینکه به تو چه ربطی داره .فکر میکنی کی هستی که اینطوری جوش آوردی .اصلا دلم میخواست تو یقه اون یارو برف بریزم .مگه تو کلانتری؟

فشار دستش بیشتر شد .به وضوح صدای دندونهاش رو که از حرص بهم فشار میداد میشنیدم .
از درد دستم دلم غش رفت .در حالیکه از درد چشمهام جمع شده بود گفتم : میدونی چیه یه آدم مست ,منطقش بیشتر از توئه ،اصلا از قصدخودم رو زدم بهش اگه تو هم سرنمیرسیدی ....

ناگهان مچ دستم رو ول کرد و دستش رو بالا برد و روی صورتم فرود آورد .ناباورانه دستم رو روی گونه ام گذاشتم.
باورم نمیشد .چطور تونست این کار رو کنه !......
باز اون بغض لعنتی به سراغم اومد.نباید جلوی اون بیشتر از این میشکستم

با صدایی که میلرزید به چشمهای امیر نگاه کردم و گفتم :ازت متنفرم امیر ...متنفرم .

اما دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم .به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون که نزدیک بود با یکی از خانوم هایی که اون شب پذیرایی میکردن برخورد کنم

سریع از پله ها بالا رفتم .خوشبختانه همه اون پایین بودن و کسی من رو ندید .در اولین اتاق رو که همون اتاق شیوا بود باز کردم ورفتم توش .
صورتم از شدت سیلی که زده بود میسوخت ،اما دلم بیشتر کباب شده بود .
چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ...الهی که دستش بشکنه .حتی آقا جونمم هم دست رو من بلند نکرده بود .ای کاش به جای این که دختر بودم یه پسر از اون لاتها بودم اونوقت خوب حالش رو جا میاوردم ...
همونطور که هق هق میکردم بلند گفتم : امیدوارم تقاص این کارت رو به زودی بدی ،احمق نفهم ...مرده شور تو و هرچی عشق ببرم ....عوضی .ازت متنفرم ...متنفر .

دستم رو روی صورتم گذاشتم و تا اونجا که میتونستم گریه کردم .

نمیدونم چه مدت گذشته بود اما دیگه اشکم در نمیومد فقط یه حالت سکسکه داشتم .از پشت در بلند شدم و به طرف آینه رفتم .جای انگشتهاش کاملا روی صورتم مونده بود .
از خودم بدم اومد.ای کاش همون موقع به جای اینکه گریه کنم یه لگد به وسط پاش میزدم .
دماغم رو مثل این بچه ها پاک کردم و گفتم :دیگه مرد ...دیگه امیر برای من مرد. 
اما دوباره اشکم در اومد ....
لعنتی ها ...ازتون بدم میاد ...از خودم از امیر از اون بهرام لعنتی ..از همه... همه بدم میاد .

چشمم به تلفنی که کنار تخت بود افتاد .حتما مامان متوجه غیبت من شده .گوشی رو برداشتم و شماره آقام رو گرفتم .
-بله .
-آقا جون منم 
-گوشی خدمتتون باشه .اینجا صدا زیاده .
بعد از چد دقیقه که معلوم بود یه جای خلوتتر رفته گفت : بفرمایین 
-آقا جون منم مستانه 
-تویی بابا ...این شماره کیه 
-آقا جون من تو اتاق شیوا اون بالا هستم .میشه به مامان بگید بیاد بالا 
-چرا صدات اینطوریه بابا 
-آقا جون من اصلا حالم خوب نیست دلم درد میکنه ،به مامان بگید بیاد 
بعد هم گوشی رو گذاشتم 
نگاهم به آینه افتاد .از قرمزی صورتم کاملا مشخص بود سیلی خوردم .
ای کاش میگفتم دندونم درد گرفته .اونوقت دستم رو میزاشتم رو صورتم معلوم نباشه .
یکدفعه در به شدت باز شد ومادرم همراه آقا جون و مادر شیوا جلوی در ظاهر شدن .سریع دستم رو روی گونه ام گذاشتم و گفتم .مامان دندونم ...
بعد هم گریه کردم .نمی خواستم گریه کنم اما با دیدن مامانم که اونطور مشکوک و هراسا ن نگاهم میکرد گریه ام گرفت .
بعد هم اون یکی دستم رو روی دلم گذاشتم و گفتم : مامان دلم هم خیلی درد گرفته .
مادرم روی تخت کنارم نشست و گفت : هر دوش ؟
همونطور که گریه میکردم گفتم : آره دلم که درد میکرد اما دندونم هم امانم رو بریده ...
مادر شیوا گفت : اینجا دراز بکش برم یه مسکن قوی بیارم 
-نه ،اومدنه مسکن خوردم افاقه نکرد .
بعد رو به آقام گفتم : بریم خونه ...
مادرم گفت : یعنی اینقدر درد میکنه 
-آره خیلی .دارم میمیرم مامان خودتون که میدونید 
همیشه وقتی ماهانه میشدم با درد زیاد همراه بود دیگه اون موقعها کل خونه میفهمیدن از بس من کولی بازی در میاوردم .برای همین مامانم میدونست منظورم چیه .حالا خوبه تاریخش رو نمیدونست وگرنه دستم رو میشد .
-مادرم بلند شد و گفت : اگه اینطوریه که بریم 
حالا مادر شیوا ول کن نبود 
-خاله جان بذار یه مسکن بیارم بخور خوب میشی 
-ببخشید خاله اما اگه بریم بهتره .از موقع اومدن خیلی تحمل کردم الان دیگه نمیتونم 
آقام گفت : پس من میرم هستی رو صدا کنم .شما هم حاضر بشید بریم .
مادر شیوا : میخواین هستی امشب اینجا بمونه .آخه تازه اول جشنه .
آقام به مادرم نگاه کرد و گفت : بمونه من آخر شب میام دنبالش .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .رو به مادر شیوا گفتم : چیزی به شیوا نگید .من بعدا خودم بهش تلفن میزنم 
-اینطوری خیلی بد شد ...انشااله که خوب میشی 
مادرم گفت : داریم میریم بیرون اون دستت رو از رو شکمت و صورتت بردار .
آخ آخ..این رو چکار کنم ....
فقط گفتم :باشه 
مادر شیوا در رو باز کرد و اول من بعد مامانم از در خارج شدیم .انقدر روسریم رو جلو کشیده بودم که فقط دماغم معلوم بود .اول مانتوام رو برداشتم و با مادرم از پله ها رفتیم پایین .

تا زمانیکه به در راهرو برسیم سرم اینقدر پایین بود که گردنم درد گرفته بود .همینکه خواستیم از در خارج بشیم مادر با یه خانم احوالپرسی کرد و مجبور شد وایسه .اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و به حیاط رفتم .اما همین که در رو بستم امیر رو دیدم که سیگار به دست انجا وایساده .چند سیگار مصرف شده هم پایین پاش افتاده بود.
به محض دیدن من سیگارش رو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد .من برگشتم و سریع در رو باز کردم .فقط صداش رو شنیدم که گفت : مستانه ،تو رو به علی یه دقیقه صبر کن ...
وقتی با اون حالت وارد راهرو شدم مادرم یه چشم غره به من رفت .خوشبختانه در حال اومدن به بیرون بود .آهسته گفت : چه خبرته ،خوبه حالا مریضی.
روسریم رو جلو کشیدم و گفتم : مهندس رادمنش بیرون بود نمیخواستم با این حال و روز من رو ببینه .
همون لحظه امیر هم وارد شد .با دیدن ما کمی مکث کرد .بعد که به خودش مسلط شد به مادرم سلام کرد .
وقتی آقام هم اومد من ترجیح دادم انجا نمونم .تحمل دیدنش برام سخت بود .از در بیرون امدم اما هنوز در رو نبسته بودم که امیر گفت :
خانوم صداقت شنبه یه پروژه مهمی داریم ،میاین که ؟
پس فهمیده بود که دیگه پام رو تو اون شرکت لعنتی نمیذارم. در عمرم کسی به پرویی این ندیده بودم .
دودکش فکر کرده بود مثل اون دفعه میتونه برای اومدنم من رو تو منگنه بذاره...

حالا دیگه اونها هم روی ایون اومده بودن .خوشبختانه نور اونجا به اندازه کافی نبود که قرمزی صورتم رو نشون میده .به صورتش نگاه نکردم .همونطور که سرم پایین بود گفتم :میام اما آخر وقت .میام که 
برگه های دانشگاه رو بگیرم .گفته بودم که شنبه آخرین روزمه .
این مامان ما هم داشت کیف میکرد که دختر به این سر به زیری تربیت کرده .. از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود .
شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم ....
باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش.
مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره .


روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ...


روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره .

دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون .


هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم .
-اینقدر غر نزن .
-ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ...
سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم .
پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه .
پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن .
سلام کردم .اما فقط به نیما .
-سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله

ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه .

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: